ماه من غصه چرا؟ اسمان را بنگر که هنوز بعد از صدها شب و روز مثل ان روز نخست گرم وابی پر از مهر به ما می خندد یا زمینی که دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در اغاز بهار دشتی از یاس سفید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست ماه من غصه چرا؟ تو من را داری و من هر شب روز ارزویم همه خوشبختی توست ماه من دل به غم دادن از یاس سفید سخن ها گفتن کار انهایی نیست که خدا را دارند… ماه من غم اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا چتر شادی واکن و بگو با دل خود که خداست خداست او همانی است که از تارترین لحظه شب راه ی از نور امید نشانم می داد.. او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی اگر هست اندوه است… این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند همه را باهم و با عشق بچین… ولی از یاد مبر! پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا! و در ان باز کسی می خواند! که خداست خداست و چرا غصه؟!چرا؟
سلام دوست خوبم دوست مهربونم حالت چطوره هرخبری که ازت برام میرسه خیلی خیلی خوشحال میشم صباجونم دیشب خیلی واست دعا کردم البته هرروز تومدرسه هم با دوستام واست دعا میکنیم بخصوص موقع نمازظهر تونمازخونه مدرسه . دوست خوبم از هدیه ای که واسم فرستاده بودی خیلی تشکر میکنم چقدر فیلمهای کارتونیش قشنگ بود آخه من همشونو دوست دارم البته فیلمهارو فعلا گذاشتم تو وسایلم روی اونها هم یه یادداشت گذاشتم که روز که صباجون اومد تهران خونمون با هم بشینیم فیلمهارو ببینیم . من منتظرم که بیایی پیشم . هرشب ازمامانم از تو سوال میکنم مامان میگه خداروشکر خیلی نسبت به قبل بهتره من هم خیلی خوشحال میشم صبا جون وقتی مامانم اینجوری میگه اینقدر خوشحال میشم که نمیدونی به مامان میگم یعنی دیگه صبا داره خوبه خوبه خوب میشه مامانی میگه بله فقط یک کمی دیگه مونده صبر داشته باش و از خدا بخواه منم همین جوری دارم دعا میکنم آخه قرار شدکه تابستون بیایی باهم بریم سرزمین عجایب امیدوارم یادت نرفته باشه که میدونم هم نرفته خیلی مزاحم تو دوست مهربونم نمیشم خیلی خیلی دوستت دارم و به خدای بزرگ ومهربون میسپارمت که مطمئن هستم اون همیشه مواظب بنده هاشه بخصوص بنده های کوچولو مثل نیوشا و صبا به امید روزیکه بیایی پیشم پنجشنبه ۲۶/۱/۱۳۸۹ ساعت ۳۰/۱۱ ۱۵ APR 2010 راستی یام رفت بگم عکسهای خوشگلتو دیدم چقدر نازشده بودی موهات چقدر خوشگلند خلاصه واسه خودت خانمی شدی بازهم عکساتو بذار دوست دارم از راه دور باهات حرف بزنم دوست کوچک شما اگه قابل بدونی نیوشا کیمیا هم گفت خیلی خیلی خیلی بهت سلام برسونم و از راه دور روی ماهتو میبوسه گفت بهت بگم که خیلی منتظره مثل من اونوقت میشم سه تا دوست خوب و صمیمی صبا- نیوشا – کیمیا
سلام صبای عزیزم دوست مهربونم همین امروز عکساتو دیدم که داشتی میرفتی اتاق عمل اولش خیلی ناراحت شدم ولی بدش که فهمیدم حالت بهترشده خیلی خوشحال شدم مامان به من گفت که با آقای فروزنده هم صحبت کرده خداروشکر اونها هم راضی بودن خلاصه خیلی خوشحال شدم که حالت کمی بهتر شده صبای مهربونم وقتی مامان عکسهای قبل و بعداز عمل جراحی تورو به من نشون داد اولش باورنکردم که مگه قراربوده صباجون بره بیمارستان جراحی بشه ولی دوباره که با بابای مهربونت صحبت کردیم مشخص شد این جراحی لازم بوده و باید انجام میشد .بهرحال من ازاینکه عمل جراحی تو دوست خوبم با موفقیت بوده خیلی خوشحالم و ازخدا میخواهم که هرچه زودتر حالت خوبه خوب بشه . ازخدای مهربون میخواهم که ایندفعه عکستو تو سایت دیدم کنارمامان وبابای مهربون نشسته باشی و دستای مهربونت هم تودست اونها باشه از راه دور میبوسمت منتظرت هستیم همه و همه دوستدار تو نیوشا + همه دوستائی که منتظرن صبای مهربون به سلامتی کامل برسه . نیوشا – کیمیا- بهار- هستی – پارمیس – سحر- یاسمن – ساریا- و۰۰۰۰ همه واست دعا میکنند و منتظرت هستند .
سلام صباجون میدونم الان که دارم این نامه رو واست مینویسم رفتی مشهد خوش به حالت ای کاش منم میتونستم بیام پیشت خیلی خیلی مواظب خودت باش من منتظرت هستم نمیدونم کی ازمشهد برمیگردی ولی به مامانم گفتم که شنبه یا یکشنبه به خونتون زنگ بزنه آخه خیلی واست دعا کردم که دست پر از مشهد برگردی . دوست کوچک شما نیوشا پنجشنبه ۲۹/۱۱/۸۸ ساعت ۳۰/۱۱ صبح
سلام صبح قشنگت بخیر حالت چطوره بهترشدی ؟ اخه مامانم به من گفته که رفتی مشهد واومدی حالت یه مقداربهترشده خیلی خیلی خوشحال شدم دیشب به مامانم گفتم مامانی حتما خدای مهربون داره دعای من و کیمیارو قبول میکنه که صباجون یه کوچولو حالش بهترشده مامانم هم گفت حتما همینطوره مگه میشه خدا بچه هارو فراموش کنه همیشه با اوناست . صباجون نمیدونی دارم روزشماری میکنم که کامل حالت خوب بشه آخه خیلی دوست دارم بیایی تهران کیمیا هم منتظره دوست خوبم میخواهم یدونه ازاون عروسکهای خوشگلی که احتمالا کارتونش رو هم دیدی همونو میگم که بره ها با هم توی یک مزرعه زندگی میکنند برات بعنوان عیدی بفرستم شیراز خیلی خوشگلند ببینی حتما خوشت میاد کلی هم میخندی با کیمیا تصمیم گرفتیم بخریم برات بفرستیم وقتی خوشحال بشی من و کیمیا هم خیلی خوشحال میشیم . ازراه دور میبوسیمت خیلی دوستت داریم آخه توخیلی مهربونی خیلی دل مهربونی داری به امید اینکه یک روز من – تو و کیمیا درکنارهم باشیم و کلی باهم بخندیم . خداجون ای خدای مهربون دعای من وکیمیارو قبول کن بگذار ما ۳ نفر درکنارهم باشیم و بهمون خوش بگذره نگذار من و کیمیا بخاطره صباجون غصه بخوریم خداجون نذار چشامون گریون بشه آخه دلای ما بچه ها خیلی کوچیکه دوستای کوچیک شما نیوشا و کیمیا یکشنبه ۹/۱۲/۸۸ ساعت ۳۰/۱۱ من وکیمیا منتظره جواب خدای مهربون هستیم
گربه تنها
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد
خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .
فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت
صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .
به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .
ش
در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند
می دونی می خوام کجا برم
می دونی می خوام چیکار کنم
می خوام برای کفترا
یه خورده گندم ببرم
اونجا که گنبدش طلاست
با کفتراش پر بزنم
دوسش دارم اماممه
در خونشو در بزنم
بعضی شبا تو خونمون
بابام به مادرم می گه
می خوام برم امام رضا
به خدا دلم تنگ دیگه
بابام می گه امام رضا
مریضا رو شفا می ده
دوای درد مردمو
از طرف خدا می ده
می خوام برم به مشهد و
یه هفته اونجا بمونم
تو حرم امام رضا
نماز حاجت بخونم
بهش بگم امام رضا
مریضا رو شفا بده
دوای درد مردمو
از طرف خدا بده
آقاجون
می خوام بیام به مشهدت
به طواف کفترای گنبدت
براشون یه کیسه گندم بیارم
خبر از دردای مردم بیارم
بهشون بگم برام دعا کنن
اونقدر
تا که تورو رضا کنن
شعر از مرحوم آقاسی. روحش شاد
دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه های نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود . در یکی از روزها دخترک از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی میفروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود . اوابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالاداد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او میرساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتادکه ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود دخترک که خبر نداشت آن مردیک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : “چگونه می توان پری دریایی شد ؟ ” مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را درفاصله صد متری – داخل دریا – به او نشان داد و گفت : ” تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوریاینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . ” دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد ! دخترک معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید … آری ، دخترک هرچند هنوز نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد
سلام دوست خوبم حالت چطوره صبا جون وقتی که نامه بچه های مدرسه هما رو توی سایت دیدم خیلی خوشحال شدم قرارشد وقتی امروز میرم مدرسه به همه بچه ها بگم که نامه ای که واسه صبا فرستادیم پدر مهربونه صبا واسش خونده صبا هم خیلی خوشحال شده از اینکه دوستهای زیادی پیدا کرده .ما بچه های مدرسه هما منتظره خبره سلامتیت هستیم امیدواریم که همگی بتونیم تورو از نزدیک ببینیم امروز ظهر تو نمازخونه مدرسه مراسم نمازداریم قرارشده با همه بچه ها ی مدرسه واست دعا کنیم واز خدای مهربون بخواهیم که هرچه سریعتر صبای مهربونو شفا بده دوستدار تو نیوشا + کیمیا + همه بچه های مدرسه دخترانه ابتدائی هما