"

۲۹

گلهای نیوشای ناز برای صبا درج نظر

یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای خوب و مهربان هیچ کس نبود . دشتی بود سرسبز و زیبا ، توی این دشت قشنگ کره اسب سفید کوچولویی زندگی می کرد . کره اسب کوچولو هر روز صبح از علفهای تازه دشت می خورد و دور تا دور آن می دوید و بازی می کرد . وقتی هم خسته می شد در گوشه ای می نشست و به دور دورها نگاه می کرد .
کره اسب قصه ما خورشید را خیلی خیلی دوست داشت . او دلش می خواست روزی آن قدر قوی و بزرگ بشود که به دیدار خورشید برود . برای همین هم بود که ساعتها می نشست و به آفتاب خوب و مهربان نگاه می کرد روزها می گذشت , کره اسب سفید کوچولوی ما قوی تر و قوی تر می شد .
یک روز صبح خیلی زود از خواب بیدار شد با خودش گفت : ((‌حالا باید راه بیفتم بروم تا به خورشید برسم . ))
کره اسب ما راه افتاد و رفت . او به طرف خورشید می رفت . به دوردورها نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید باد خنک به صورت قشنگش می خورد و فکر رسیدن به خورشید او را قوی تر می کرد . هرجه او تندتر می دوید خورشید دورتر می شد . کره اسب خسته بود ، کنار رودخانه ای رسید کمی آب خورد و پاهایش را در آن شست .
رودخانه وقتی پاهای خسته کره اسب را دید گفت : ‌خیلی خسته ای ، با این عجله کجا می روی ؟  
کره اسب گفت :  پیش خورشید
رودخانه با صدایی بلند خندید و گفت :  پیش خورشید تو کره اسب کوچولو و نادانی هستی هیچ کس نمی تواند پیش خورشید برود .  
کره اسب گفت :  به کوه که برسم راه نزدیکتر می شود .
رودخانه گفت :  من از بالای آن کوه می آیم . و خورشید خیلی دورتر از کوه است .  
کره اسب به آسمان نگاه کرد . خورشید کم کم می رفت و آسمان تاریک می شد . کره اسب روی تپه بلندی که خورشید هر روز صبح از پشت آن بیرون می آمد . نشست و منتظر برگشتن خورشید شد . ولی از خستگی خیلی زود به خواب رفت .
صبح که خورشید دوباره به آسمان برگشت ، کره اسب کوچولوی قصه ما هنوز خواب بود . صدای آرام و مهربانی گفت :  کره اسب کوچولو ، بیدارشو صبح شده . ‌
کره اسب کوچولو چشمان سیاه و قشنگش را باز کرد و به دورو بر نگاه کرد . این صدای خورشید بود . که با کره اسب حرف می زد . خورشید گفت : کره اسب کوچولو ، شنیده ام که می خواهی بیایی پیش من ؟
کره اسب گفت :  بله خیلی دلم می خواهد بیایم و به شما برسم . ‌
خورشید گفت : من خیلی خیلی دورتر از زمین هستم تو هرچقدر هم که تند بدوی نمی توانی به من برسی ، ولی من خیلی خوشحالم ، که دوست خوب و مهربانی مثل تو دارم . گرمای من خیلی زیاد است . هیچ کس نمی تواند اینجا بیاید . ولی من همه شما را که روی زمین زندگی می کنید خیلی دوست دارم . هر روز صبح به دیدارتان می آیم و همه جا را برایتان گرم و روشن می کنم اگر تو نمی توانی پیش من بیایی در عوض من هر روز به دیدن تو می آیم حالا بلند شو و به دشتی که در آن زندگی می کنی برگرد .
کره اسب کوچولو با خودش گفت :  خورشید مرا دوست دارد و هر روز به دیدارم می آید . و به طرف دشت سرسبز رفت آنروز خورشید خانم مهربان تما راه همراه کره اسب کوچولو بود وقتی که او به دشت رسید با کره اسب خداحافظی کرد و رفت و همانطور که قول داده بود هر روز به دیدن کره اسب آمد

به نام خداوند رنگین کمان

خداوندبخشنده ی مهربان

خداوندزیبایی وعطرورنگ

خداوندپروانه های قشنگ

خداوندباران ونقل وتگرگ

نفس های بادوتپش های برگ

خدایی که سرشارازآرامش است

طرفدارسرسبزی ودانش است

خدایی که ازبوی گل بهتراست

وازنورباران صمیمی تراست

خدای صمیمی خدای سلام

خدای غزل قصه ی ناتمام

خدایابه مامهربانی بده

دلی ساده وآسمانی بده

شاعر:محمودپوروهاب

_________________

خدایاتورادارم غم ندارم




یک پاسخ بنویسید