مهر ۲۵
سلام دوست خوبم میخواهم بدونم که حالت خوب شده یا نه هروز صبح که میخواهم برم مدرسه این نامه هارو میدم مامانم بیاره
سرکارتا ازایمیلش واست بزنه . عکسی که واسم فرستاده بودی گذاشتم توآلبومم کتاب داستان رو هم دیشب شروع کردم به خوندن اولین داستانش اسمش بود پرنده طلائی خیلی قشنگ بود تمام این داستان رو با یادت خوندم و خوابیدم چون میدونستم که الان که دارم این داستان میخونم تو هم حتما چشات بستی و داری از راه دور صدام میشنوی و گوش میدی . میخواستم بگم میدونی که بهارخیلی داره نزدیک میشه نمیخواهی پاشی آخه میدونی من وقتی با دوستام حرف میزنم اگه جوابم ندن دلم میگیره پیش خودم میگم حتما با من قهرکردن حالا همش میگم نکنه تو هم با من قهری که جواب نامه هام نمیدی اینارو به مامانم گفتم ولی مامانم گفت نه صبا جون دخترخیلی خوبیه باکسی قهرنمیکنه . به من گفت توباید فقط واسش دعاکنی و ازخدا بخواهی که هرچه زودترحالش خوب بشه تا بتونه جوابتو بده منم با خودم یک قراری گذاشتم که هرشب قبل ازخوابم ازخدا بخوام که تورو هرچه زودترخوب کنه تا بتونی با من حرف بزنی . صباجون منم یک عکس ازخودم واست میفرستم خوبه که عکسامون یادگاری بذاریم تو آلبوم عکسامون وقتی که بزرگ شدیم اونوقت یادخاطرات بچگیمون می افتیم .
خیلی خیلی دوستت دارم منتظرجواب نامه هات هستم