"

نامه نگار عزیز به صبا

دلنوشته ها ی دوستان صبا درج نظر

یکی بود یکی نبود … یه گنبد کبود بود که از اولش کبود نبود !
اولش یه مامان بود و یه بابا بود … مامان یه مهمون کوچولو داشت و بابا چشم به راه بود … اون موقع برای هیشکی جنس بچه مهم نبود … اونی که مهم بود سلامت و تندرستی بچه بود … چیزی که خیلی سخت بود تحمل ۹ ماه فاصله بود … ۹ ماهی که بچه بود ولی انگار که نبود … نه ماهی که همه ی انتظار همه شنیدن صدای بچه بود … ولی اون موقع هنوز آسمون نیلی بود … یه روز که خیلی روز قشنگی بود … آسمون آبی و همه جا روشن بود … نی نی به دنیا اومد که اسمش صبا بود … بابا چشماش گریون ولی دلش شاد شاد بود … مامان درد داشت ولی تموم عشقش نوزاد بود …. نی نی تموم زندگی مامان و بابا بود … نی نی صبای زندگی مامان و بابا بود … صبا مثله همه ی بچه های دیگه نگاهش پاکه پاک بود … سایبون چشمای سیاهش موژه های پر تاب بود … لبای غنچه اش واسه بابا تموم گل های دنیا بود … صبا خیلی کوچیک بود ولی واسه مامان و بابا همه ی دنیا بود … صبا خیلی شیرین و پر ادا بود … برق چشماش مثله دو تا دریاچه ی پر آب بود … صبا روزای زندگیش مثله همه ی بچه ها بی سوز و گذاز بود … صبا بزرگ شده بود و عشق باباش بود … شعر قشنگ رو لبا دختر عشق باباست بود … دستای کوچیکش تو سختیا تو دستای بزرگ بابا بود … اون روز ها هنوزم آسمون با صبا ساز بود … اگه صبا تب میکرد کار مامان غصه و آه بود … صبا با زندگی ساز بود …ولی زندگی پر سوز و گداز بود … اون روز یه روز کاز ساز بود … صبا از درد سر بی تاب بود … یه روز سرد بی مهر بود … چند روزی بود که دیگه آسمون آبی نبود … پاهای کوچیک صبا تو دستای بابا جاش بود … صبا بی قرار و ناساز بود … مروارید های سفید از چشماش به راه بود … ولی دل سنگ زندگی باز ناساز بود … خدا اون بالا مشغول بود … یه ابراهیم دیگه اون پایین رو زمین مشغول بود … خدا هیچ کاریش بی حکمت نبود … مریضی امانت خدا پیش بابا هم بی حکمت نبود …ولی اونی که هیچ کس ازش اگاه نبود … حکمت بی حد و اندازه ی خدا بود … صبا مورد بدغفلتیه چند تا پرستار ناآگاه بود … اون روز روز امتحان آدمای مسئول بود … اون روز آسمون خیلی سیاه بود … از اون روزبه بعد صبا دیگه بی آواز بود … قلب کوچیک صبا با هر تپش مشغول راز و نیاز بود … قلب بابا و مامان از غصه به کوچیکی قلب صبا بود… مثال زندگی صبا از اون به بعد گل سرخیه که ۱ سال و ۷ ماه غنچه بود… ۱ سال و ۷ ماهی که صبا بود ولی انگار که نبود … ۱ سال و ۷ ماهی که همه ی انتظار همه شنیدن صدای صبا بود !… ولی اون موقع دیگه آسمون نیلی نبود … آسمون کبود بود … کبود … هرچی که بود انگار دیگه نبود … واسه مامان و بابا اونی که باید می بود چند ماهی بود که خاموش بود … به خاطر همین انگار که دیگه هیچی نبود … دل بابا واسه چشمای قشنگ صبا حسابی تنگ بود … مامان از دیدن سایبونای پر تاب صبا دیگه خسته بود …ولی ته دل همه یه امیدی بود … امیدی که تو درخشندگی مثله خورشید بود …. تو اون سر دنیا یه نگاری بود … که اونی که تو این امید میدید این بود …. که یه روز که دیگه آسمون کبود نبود … یه روز که یه روز قشنگ بهاری بود .. آسمون دوباره نیلی بود … مامان دستای صبا تو دستش خوابیده بود … خوابی که بعد یه سال و خورده ای بود …اون صدای قشنگی که بابا باهاش از خواب بیدار شده بود … صدای قشنگ صبا بود … روزه که دستای کوچیک صبا مشغول آوردن چایی برای باباشه …صبایی که عشق باباش … بابایی که عاشق کاراشه …بابایی که روی دو تا چشماش دخترش فقط جاشه … روزی که همه چیز سر جاشه … صبا تو مدرسه با دوستاشه … مامان تو خونه مشغول کاراشه … بابا سرکار فکرش پیش صباشه …روزی که همین روزا جاشه …. رمزش خواستن مامان و باباشه …. صبا دختر همه ی هم وطن هاشه … هرکی هرقدر بتونه کمک حال باباشه …دل همه وقت اذان مشغول دعاشه … خدا همیشه باهاشه … خدا همیشه باهاشه !
ناقابل ..
از دل برآم به امید آنکه بر دل نشیند ….




یک پاسخ بنویسید