مهر ۲۵
سلام به صبای مهربون دوست خوبم حالت چطوره دلم واست تنگ شده دیشب به یادت یه داستان خیلی قشنگ خوندم مطمئن بودم که صدامو میشنوی آخه من هرشب به یادتو یه داستان میخونم اینقدر داستان میخونم تا بالاخره یه شب به من زنگ بزنی و بگی نیوشا حالا من امشب میخواهم واست داستان بخونم راستی صباجون تابستون تو راهه منم از فردا امتحانات اصلیم شروع میشه البته فاصله داره و تا ۶ خرداد ماه طول میکشه خیلی دوست داشتم تابستون پیش هم بودیم دیشب به مامانم گفتم مامان ای کاش من و صبا تابستون پیش هم بودیم با هم بازی میکردیم . راستی فکر میکنی کی اون روز بیاد تا ما بتونیم با هم باشیم با هم بازی کنیم بگیم بخندیم . من میدونم اگه تو بخواهی حتما اون روز نزدیکه و اینو بدون که اون روز خیلی از بچه ها که به فکرت هستند خوشحال میشن و میفهمن که هیچوقت خدای مهربون فراموششون نکرده و دعاهاشونو اجابت کرده .
من منتظره اون روز هستم و ناامید هم نمیشم چون میدونم خدای مهربون داره تماشات میکنه داره صورت قشنگتو نوازش میکنه و بهت میگه صباجون دخترخوبم دیگه باید خوب بشی باید خودت با پاهای خودت راه بری با دستهای خودت غذا بخوری و بری با دوستات بازی کنی آخه خدا خیلی مهربونه و هیچوقت بنده هاشو تنها نمیذاره
بخصوص دختر خوب ومهربونی مثل صباکه به دوستاش قول داده حالش هرچه زودتر خوب بشه
دوستدار شما نیوشا