خبرگزاری دانشجویان ایران –
فارس گزارش از خبرنگار ایسنا / علی محمد پشوتن
صبا تمام بهانه زندگی مان است، هر روز و شب نفس با نفس او در کنار بسترش، خدا را نزدیک و نزدیکتر حس کردهام، با هر ضربان نبضی که زیر انگشتانم، حس بودن، حس حیات را از قلب پاره تنم به من انتقال میدهد و با هر ضربان دنیایی حرف را برایم بازگو میکند. به گزارش خبرنگار ایسنا از شیراز، این بخشی از صحبت های پدر و مادر صبا است، دختری که در فاصلهای کوتاه، از حیاتی طبیعی به مرحلهای سخت از زندگی پا گذاشت تا آزمایش سخت خانوادهاش آغاز شود، آزمایشی برای خدایی شدن. زیباست، با آن چشمهایی که دیگر فروغی ندارد، لبخندهای کودکانه زیباترش هم میکند، چه سخت است برای مادری که دیروز در لباس مدرسه شانه بر موهای دلبندش میزد و امروز بر تخت بیماری، موهایش را گیس میکند. مادر صبا، دختر نباتی، میگوید: آرزوها داشتیم برای تنها فرزندمان، حالا دخترکان را که میبینم، وقتی از مدرسه باز میگردند یا به مدرسه میروند، دلم میگیرد و به خدا پناه میبرم، به دعا، به نیایش، به نماز و نگاهش میکنم و از خود میپرسم، به چه گناهی!! او میگوید: اگر بیمار نشده بود، حالا باید قبولی کلاس دوم دبستان را برایش جشن میگرفتیم باید صدای زیبایش را وقتی گنجشکک اشی مشی میخواند در میان دیوارهای خانه میشنیدیم، اما امروز صدای دیوانه کننده مکش دستگاه ساکشن و صدای ریز تنفسهای خشدارش را میشنویم. میگوید: دوسال است آرزوی شنیدن کلمه مادر را از زبان دخترکم دارم، دو سال است چشم به چشمان بیفروغش میدوزم و از خدا میپرسم، فقط جای دختر من در میان این جهان به این بزرگی کم بود،او جایی را تنگ کرده بود؟ و باز بهخودم نهیب میزنم که ناشکر نباش، لااقل حالا هست، دستانش را حس میکنی، وگرمای تنش را، تر و خشکش میکنی، گمان کن نوزاد است، بیپناه و نیازمند به پرستاری تو. به گزارش خبرنگار ایسنا، وقتی نامه دوستش را میخوانم، سخت میشود نگهداشتن اشکها، وقتی مادرش را نگاه میکنم که چه صبور کنارش مینشیند و آرام به او میرسد، دلتنگ حقوق کودکان، حقوق بیماران، حقوق بشر میشوم. پدر صبا میگوید: به همه جا رفتهام، وزرای بهداشت و رفاه، معاونانشان، رئیس دانشگاه پزشکی شیراز و رئیس بیمارستان نمازی، سازمان نظام پزشکی و … اما هیچ کس نمیشنود، همه بهظاهر همدردی میکنند، اما در عمل، هیچ، دریغ از یک عذرخواهی. میگوید: مگر میشود، کودک من تا ساعت شش صبح که مادرش کنارش بود، آرام به حرفهای او گوش میداد اما بعد از آنکه گاز زیر تراکش تعویض شد ناآرام میشود و بعد هم مادرش را به دلیل اعتراض از اتاق مراقبتهای ویژه بیرون میکنند و ساعتی بعد هم، جسم ناتوان دخترم را که اینگونه معصوم بیپناه نیازمند دست لطف دیگران شده است، بهما تحویل دادند، واگذارشان به خدایی که همه چیز را میداند. پدر صبا در حالیکه دستش را روی پهلوی چپش گذاشته میگوید:
دستش را روی پهلوی چپش گذاشته میگوید: دیگر چیزی برای فروش نداشتیم، همه زندگیمان را برای صبا هزینه کردهایم، مجبور شدم کلیهام را بفروشم تا شاید بخش بسیار کوچکی از هزینهها را تامین کنم.
او کلیهاش را به چهارمیلیون تومان فروخته و با رضایت میگوید: اگر لازم باشد همه اندامم را خواهم فروخت اما هزینههای صبا را تازندهام تامین خواهم کرد، مطمئنا گدایی پول نکرده و نمیکنم، اما من و صبا ایرانی هستیم و در این مملکت حقوقی داریم.
میگوید: اگر نتوانم حقوق خود را ثابت کرده و بگیرم، به مراجع بینالمللی عارض خواهم شد، ما دیگر بعد از صبا چیزی برای از دست دادن نداریم، همه داشتههایمان همین دختر بود،که امروز ….
بغض امانش نمیدهد، راه را بر حرفها میبندد تا در سکوت با چشمهایی که هنوز بعد از دوسال میبارد، براین زخم، حرفها را میزند.
مادر صبا میگوید: قصد نداریم زحمتهای هیچ فرد و گروهی را زیر سووال ببریم،به حتم بیمارستان نمازی یکی از بهترین بیمارستانها و کادر آن از بهترینها هستند، اما کسانیکه در بخش … کار میکنند، خدا خیرشان بدهد، آنها را با وجدانشان به محضر خدا میخوانم، باید جواب بدهند و بهدرستی آنجا حق هیچ کس پایمال نخواهد شد.
قصه صبا، قصه واقعی خانواده ای است که در این دیار، در گوشه ای از این شهر، با تقدیر شومی مقابله می کنند، تقدیری که یک آن بی احتیاطی و بی دقتی گروهی از پرستاران و پزشکان در معروف ترین بیمارستان جنوب کشور برایشان رقم زد، بی آنکه کسی خود را ذره ای مقصر بداند و حقی برای آنان قائل باشد.
پله های تند و تیز ورودی خانه استیجاری صبا را بالا می روم، آرام و شمرده، خانه ای خالی از هر وسیله ای، تنها فرش ماشینی را قسطی خریده اند، همین چند روزه و تنها مبل خانه هدیه ای است تا گوشه ای را برای نشستن میهمانانی که به عیادت دخترک می آیند، پر کند.
وقتی در ذهن کودک و کودکیهای یک کودک را مرور میکنیم، بیشتر عروسک و بازی، خنده و شادی، مدرسه و نقاشی و ضبط و ثبت تجربهها را بهخاطر میآوریم.
دختر یا پسری که با شادی و بی هیچ خیالی از سرسره زندگی سر میخورد، توپ غمهای پدر و مادر را با شکلکها و نازکردنهایش شوت میکند و با خیال مادر و رویاهای پدر گرگم به هوا بازی میکند، همه تصویر و تصور ما از کودکی است، اما تمام کودکی صبا این نبود، از آن زمستان به قول پدرش، نحس که سرش درد گرفت تا تابستانی که دیگر نخندید، حرفنزد،نخوابید، گریه نکرد، زمان زیادی نبود، ماههایی که همه خاطرات آنهایی که صبا را میشناختند تلخ شد.
صبا بهواسطه یک تشخیص اشتباه زمانی را از دست داد تا پزشکان متوجه تومورش شدند و کسب تجربه گروهی پزشک جوان در نبود استادشان مثل بسیاری وقتها که ما خبر نمیشویم، زمینه اتفاقی رنجبار را فراهم کرد، آغاز غصههای این قصه به تعبیری از شانتی بود که به اشتباه در سر قرار گرفت و از عفونت بیمارستانی که آرام آرام در تن صبا دخترک قصهما نشست و چینی زندگیش را شکست هرچند تن بند خورده و رنجورش در میان بستر آرامیده اما در دل او چه میگذرد؟
صبا با قریب به ۲۰ بار تجربه اتاق عمل شاید یکی از رکورد داران دوران باشد! رکورد داری که هر بار با رفتن به اتاق عمل بخشی از جانش فسرد و در نهایت برای آنکه اعصاب دیگرانی که نامشان را آرام جان گذاشته و جایگاهشان را تا مرتبه زینبی بالا بردهایم، میخواست آسوده باشد، برای همیشه به زندگی دیگری پیوند خورد.
امروز صبا در گوشه خانه خوابیده، در جایی که دیگر پرستاران و رزیدنتهای بخش مغز و اعصاب بیمارستان نمازی در آن شش ماه، از زمستان سرد ۸۶ تا تابستان گرم ۸۷، دیگر او را نمیبینند، تا یادشان باشد که میشد این اتفاق نیفتد، میشد با صدای آلارم دستگاههای اتاق مراقبتهای ویژه هم در استیشن پرستاری ماند، میشد بهجای برگزاری امتحان از همه رزیدنتها در یک روز و یک ساعت و سپردن تمام بخشها به یک نفر، امتحان را از گروههای کوچکتر گرفت تا هیچکدام در پیشگاه وجدان و در امتحان زندگیشان بازنده نباشند.
بیشک صبا فردا در جایی باریکتر از مو بار دیگر در مقابل کسانی قرار میگیرد که هوشیاریشان میتوانست زندگی او و خانوادهاش را از نابودی برهاند، اشتباهی که اگرچه به عمد نبود، اما عوامل زمینهساز آن همه عوامل تعمدی بودند.
دل های مادر و پدر صبا اما خالی نیست، پر است، پر از غصه تنهایی هایشان، غصه تنها ماندشان در میان این ازدحام که مدام فریاد عدالت خواهی سر می دهند، قصه غصه های دخترکی است که قرار بود امید دل خانواده اش باشد، قد بکشد و بزرگ شود و زندگی کند، دخترکی که حالا زندگی اش به چند لوله پلاستیکی و مهربانی های مادرانه و پدرانه گره خورده است.
میان طبقه های تخت صبا قرص و دارو و دستگاه های کمکی برای تنفس غذا خوردن، جای عروسک و کتاب های قصه را اشغال کرده است تا اسباب بازی ها به امید روزی که دستان کوچک صبا باز در آغوششان بگیرد، میان گنجه مخفی بمانند، مبادا چشم های مادر با دیدنشان، باز نمناک شود.
صبا سلامم را با لبخندی کودکانه و چرخاندن سرش پاسخ می گوید، دست تکان می دهم، اما پدرش می گوید: او نمی بیند، بینایی اش را از دست داده است، تنها واکنشش به صداها است اما دکترها این راهم قبول ندارند، همانطور که اشتباهاتشان را قبول نمی کنند.
فروزنده ادامه می دهد: دوسال است که همه زندگی و وقت ما به صبا رسیده است، و حالا تنها دارایی مان دلهای دردمندی است که در حسرت یک معذرت خواهی ساده مانده است.
مادر کنار تخت موهای دخترک را می بافد و زیر لب آرام قصه می گوید: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، یه دختر ناز و خوشگل بود که صداش می زدن صبا، صبای مامان، اما یه روز یه غول سیاه اومد تو خواب صبا، خوابش و آشفته کرد، صبا رو دزدید و برد….
گریه هایشان هم آرام است و صبورانه، تا مبادا صبا افسرده و دل تنگ شود، صبایی که با هر نوازش مادر لبخند می زند و ناز می کند.
مادر صبا می گوید: نفسم به او بسته است، با وجودیکه دوسال گذشته حتی برای انجام کارهای خودم از خانه خارج نشده ام، تنها یکبار به پابوس آقا امام رضا رفته ایم و چندباری صبا را به خیابان گردی برده ایم، تمام وقت کنار صبا هستم، نفس هایمان به هم گره خورده و از خدا خواسته ام توان مضاعفی بدهد تا کنار دخترم بمانم.
بغض راه حرف هایش را می گیرد، آرام می شود، کمی تامل می کند و با زحمت اشک هایش را نگه می دارد انگار باز خاطره روز آخری که صبا با زندگی عادی خداحافظی کرد را در ذهن مرور می کند.
خاطره آن صبح هیچ وقت از ذهنم نمیرود، لحظات کوتاهی که گاه خوابم میبرد، کابوس آن روز را میبینم، روزیکه یک سهلانگاری کوچک یک بیاعتنایی، یک خودخواهی، دخترم را اینطور به تخت گره زد، طناب زندگیش را پاره کرد و اینطور زندگیمان را تلخ!
مادر صبا با بغض می گوید: هیچ وقت نگاه های پر از خواهش صبا را وقتی از اتاق مراقبت های ویژه بیرونم می کردند فراموش نمی کنم، این نگاه همیشه با من است و حالا چشم های بی فروغ دخترم هنوز آن نگاه را با خود دارد.
انگار پژواک صدایی میان دیوارهای خانه می پیچد، به کدامین گناه باید صبا تا پایان عمر اسیر تخت باشد، سکوت سنگینی تمام فضا را پر کرده است، تمام حرف های دنیا اینجا روی این تخت دراز کشیده، با معصومیتی که بر دل چنگ می زند.
مادر چه با حزن میخواند؛
بخواب ای کودک نازم،
بهروی سینه بازم،
بخواب آرام جان صبای نازم،
بخواب ای همه عشق و صفای دل،
صبا جان،
صبای مادر نالان،
بخوابه کودک نازم … و آرامتر اشک میریزد مبادا هقهقهایش رنجشی به دخترک برساند.
با خود به حرف های پدر صبا فکر می کنم، وقتی از دکتری می گفت که به آنان پیشنهاد داده بود دخترشان را در اختیار علم و پیشرفت علم قرار دهند!! و بلافاصله سوگندنامه پزشکان از خاطرم می گذرد.
پدر صبا میگوید: اکنون دو سال است که ماهیانه نزدیک به یک و نیم میلیون تومان صرف نگهداری صبا میشود، غیر از هزینه سنگین ۱۸ بار عمل جراحی و بیمارستان و فیزیوتراپی و … و این جدای از هزینههای جاری یک خانواده است که دیگر لبخند زدن را فراموش کرده است.
او میگوید: نمیدانم تصور اینکه دوسال چنین وضعیتی را تحمل کرده و شبانهروز مراقب باشی مبادا اتفاقی بیفتد، و بهگونهای عمل کنی که همه بگویند، بهترین شکل بوده است، سخت است، سخت، سخت.
پدر صبا میگوید: هیچ وقت راضی نیستم این اتفاق برای دشمنم هم بیفتد، اما آقایان که جواب سربالا به ما دادهاند، آیا اگر فرزند خودشان در چنین وضعیتی گرفتار بود، همینگونه عمل میکردند. خدا در مورد همه ما به عدالت رفتار خواهد کرد و این اعتقاد قلبی من و مادر صبا است.
بهیاد نامه نیوشا دوست دبستانی صبا میافتم، نامهای که با صمیمت از زبان یک کودک برای صبا دعا شده است، نیوشا در نامهاش نوشته بود:
سلام دوست مهربونم صبای عزیز حالت چطوره؟ چند روزیه که ازت بی خبرم آخه صبا جون خونه نیستم پیش مامان و بابا نیستم رفتم پیش دخترخالهام کیمیا.
میدونی که مدرسه ها هم تموم شده و من کارنامهام را گرفتم نمیدونم بهت گفتم یا نه معدلم ٢٠ شد راستی کیمیا هم دیروز کارنامه گرفت اون کلاس پنجمه اونم معدلش ٢٠ شد.
خیلی دوست دارم که یه روزی توهم مثل ما بری مدرسه کارنامه بگیری بعدش هم به من یا کیمیا زنگ بزنی بگی معدلم ٢٠ شده . من با کیمیا همین الان که داریم این نامه رو واست میفرستیم از خدای مهربون خواستیم هرچه زودتر تورو از رختخواب بیماری بلند کنه بتونی بازی کنی و مهمتر از همه اول مهر بتونی بری مدرسه .
ما امروز موقع ظهر واست نماز خوندیم از خدای مهربون خواستیم هرچه زودتر حالت خوب شه کیمیا میگه به صبا بگو از راه دور میبوسیمت واست دست تکون میدیم اون میگه نیوشا من میدونم وقتی بابای مهربون صبا یا مامان جونش واسش این نامه هارو بخونن حتما خوشحال میشه.
ما هرروز و هرشب به فکر توهستیم و برات دعا میکنیم .
ای خدا خداجون کمک کن به صبای عزیز کمک کن ما صبارو از تو میخواهیم .
به گزارش ایسنا، دوساعت دیدار با خانواده صبا چه سخت گذشت، واگویه دردها، سختتر خواندن نامههای دوست و همکلاسی دخترک بود، نامههایی که از صمیم قلب نوشته شده و آنقدر ساده همه احساساتش را نوشته، که قلب هر خوانندهای منقلب میشود.
کاش مسوولان برای یکبار تمام تعصبها را کنار بگذارند و باور کنند که بیمارستانها دستبه گریبان مشکلاتی عدیدهاند، مشکلاتی که نیش زهر آلودش تن خسته و دردآلود بیماران را نشانهرفته و آنان را برای همیشه مجروح میکند.
بیتردید هستند دردمندانی که زخمهایی اینچنین برتن و دل دارند، اما یکی از این میان آستین همت بالا زده و با تمام وجود پیگیر موضوع شده است، یکنفر قصد دارد که از هر مرجعی این مسئله را بهنتیجه واقعی برساند.
زمان خداحافظی از صبا رسیده، دخترکی که دو سال است نخوابیده، گریه نکرده، نخندیده، حرف نزده و …. دخترکی که مادرش آرزو میکند باردیگر عروسک بازیاش را ببیند، لبخندهایش را حس کند، فریادهای کودکانهاش را بشنود و تا مدرسه همراهیش کند، امیدوارانه به انتظار روزی است که دلهرههای بزرگ شدن دخترش را آنگونه که مادران دیگر تحمل میکنند، تجربه کند.
کاش میشد حرفی زد، کلامی که تمام احساس انساندوستانه تو را نثار آنان کند، خانوادهای که با این همه، هنوز مصمم ایستادهاست.
گفتنی است تمام اسناد و مدارک این گزارش در خبرگزاری موجود بوده و نام گروه پزشکی و پرستاری، بخش و زمان انجام جراحیهای مختلف، اسناد پزشکی و …. بهعنوان آرشیو نگهداری میشود.
گزارش از خبرنگار ایسنا / علی محمد پشوتن
خرداد ۱۲ام, ۱۳۹۰ در ۱۲:۲۹ ق.ظ
امیدوارم صبا جون زود خوب بشه، الان ساعت ١٢:٣٠ شب هست و من دارم واسه صبا جون با چشمان گریون دعا میکنم